Sorodehaye ostad Farzaneh Sheida Dar Morede Arman Namehe Orod Bozorg 13
اشعار استاد فرزانه شیدادرکتاب بعُد سوم آرمان نامه اردبزرگ (۱۳)
کتاب بعد سوم آرمان نامه "ارد بزرگ" به قلم "استاد فرزانه شیدا"
●بخش سیزدهم(۱۳)
____ باران ۱●____
دلم پر شد
از سکوتی بوسعت دنیا
و آسمان تمامی روز
و حتی در این نیمه شب
آرام باریدنی داشت
و بارید ...بارید ...بارید
تند و سیل آسا
بسیار باهم
گریسته بودیم
اینبار سکوت من بود
واشکهای او
وآه های من در نگاه او
دیگر از مرز گریستن
نیز گذشته بودم
می بایست آیا
آرام میگرفتم
می بایست
خاموش میماندم ..آه....
امشب لالائی خواب من
صدای قطره های توست
وصدای باد بر نوازش برگ
من از مرز گریستن گذشته ام
امشب دلم را تو گریه کن.
مردادماه 1386/اُسلُو -نروژ
ــــ فرزانه شـیدا ــــ
۲●
¤ گل دل در آتش ¤
سینه میسوزد ،گل قلبم درون آتشی
نزد شمع روشنی , نجوای قلب سَر کِشی
باز میبینم که دل جان میدهد در سوز وداغ
باز میسوزد دلم در غصه های فاحشی
...ای جهان رحمی ,که من در زندگانی بی کسم
دارم از لطف خداوند بزرگم , خواهشی
یا خدا در سوز تنهائی ,مرا یاور توئی
ای خدا ...
ای خدا,کی, سر براین ,سوزنده قلبم می کشی ؟
یاربآ... در روزگارِ پستی وُ جهل وستیز
من فروافتاده ام درشعله های سرکشی
تن همی سوزد, دلم هم,روزگارم پابپا
دیده میگردد, بدنبال دل ِزیبا وشی
رقص دنیابادلم,آهنگ تنهائی چو گفت
کو به,آهنگ دلم رقصی,به شادی!...دلخوشی!
قصه ام گر قصه ای بوده ست همسان باغریب
شانه ی اشک غریبم, راچو,یاوربالشی
کس نمی پرسد غریب لحظه های غصه کیست
تابگویم«این جهان»درغصه وُ«من» نزداودرچالشی
کس نمیجوید خبرازقلبِ یاری هادگر
جای آن افتاده بس دلها بپای ترکِشی
جنگهای آدمی, باخودمگر, کافی نبود؟
«آدمی» آخرچرا؟بادست خود,قلبی دگررامیکُشی
4 بهمن 1388
25.01.2010/اُسلو -نروژ
____ فرزانه شیدا____
۳●
¤ " حقیقت ..." ¤
حقیقت را
پشت دروازه های خیال
جا نهادم
نه از آنرو ...
که تلخیش آزارم میداد
که بودنش...
رویایم را برهم میریخت
وآرزویم را
بر باد میداد!
اما حقیقت را
به باد بخشیدم
که در گذر خویش همگان را
هشیار کند!!
اما دلم...آه ...
دلم...غمگنانه
بر مزارآرزوهایم
گریان بود
آخر تفاوت
میان ِحقیقت با حقیقت
بسیار بود
حقیقت من رنجباره ی
سنگین روزگاری بود
که کوله بارش را
بدرازای عمر ...
بردوش میکشیدم!!!
وحقایق... تلخ وشیرین...
در آلبوم
یادواّره های دیروزم
گاه میخندید
گاه تبسمی داشت
گاه نگاهی بود بدون عمق !
حقیقت اما ...
عبور لحظه های ممتد
عمر بود
که ریزش باران پائیز را
بیاد میآورد
آنگاه که چتر اندوهم بازنمیشد
تا خیس واژه های درد نگردم
شنبه 24 فروردین 1387
___فرزانه شیدا ___
۴●
¤ دست میکشم...¤
دست بر شیشه میکشم
در پاک کردن
بخار آغشته از تنفس هوا
بی انکه آنسوی پنجره
نگاه را بدنیائی آشنا کنم
که رنگ رنگ زندگی را
رنگین نموده است
بی آنکه در خاطرم باشد
نگاه مظلوم کودک تنهائی را
غم مشهود نگاه زن
خشم خسته ی
مرد روزگار ...
و کسالت اندوهبارِ
پیرمردی درک نشده را
...
دست میکشم برتن سرد پنجره
در زدودن اشک نگاه او
در بخار اندوهی که
از سرمای بیرون
گلایه ها میکند
آنگاه که دستهای نوازش
فراموش شده از« آدمی»
تنهائی را
آغوش می کشاید ...
... دست میکشم بر پنجره
.....1388/اُسلُو -نروژ
¤ فرزانه شیدا ¤
۵●
ــــــ« حقیقت»ــــ
اگر به « حقیقت»
به گفته بنشینم
بجز به « حقیقت»
مرارهی نبّود
اگر که بگویم
زهرچه می بینم
بجز به محبت
مرا دَری نبّود
به پاس «بودنِ» عمری
دراین جهان بایست
به پای نصیحت
به «خیر» بنشینم
وگر که بگویم :
ره جهان «این» است
ببین به فضلِ جهانم
چه بوده آیینم
اگر که سخن گویمت
به دانش خویش
نصیحت و پندی
به نقدراه وُ عمل
به آنچه سخن گویمت
مرا دریاب
اگر که چو زهر است
وگرچوطعم عسل
توعاقل ودانا
تو درک خود ,داری
به راه رفتن خود
شیوه های خود,داری
من آنچه بگویم
سخن ز خوب وبد است
به نیکی و خوبی
زمن چه پنداری؟!
مرا تو
به دنیای فکرخود
بسپار
به لحظه های
« حقیقت»
به آن دم, یکرنگ
وگر که نبودم
براه خوب ودرست
به شیشه ی دل
«خود»روابدارم ,سنگ
اگر به نام وفا
نام من , بّود انسان
براه حق وحقیقت
:« نمادِ انسانم»
جزاین چو شدم
«مُردنم»من رواباشد
که جای بودن خودرا
به دهر,میدانم
وگر به راه خودم
راه خویش دریابم
مراچه ثمر
سنگ راه توگردم
وگر نصیحت ما را
نمی پذیری باز
چه سودبرمن «انسان»
که چاه تو گردم؟!
وگر بره دشمنی
رهی رفتم
مرا به سر دشمنی
بِران ازخویش
ولی چوترابوده ام
دلی دلسوز
مَکن به زخم سخنها
دل ِغمینم ریش
_____فرزانه شیدا/ 1388____
۶●
ـــ « دوست » ـــ
نمیگویم مرا دریاب درغم
نمیگویم به رنجی یاورم باش
نمیگویم زخود,بگذشته بگریز
ویا درعاشقی ها همرهم باش
ترا گویم بسان یاروهمراه
مرایاری وفاداروامین باش
چو نتوانی شدن یارای قلبم
به قلبم سنگ تلخ آخرین باش
ـــ فرزانه شیدا/ 1388 ــــ
۷ ●
ـــــ خانه ای میخواهم که ...ـــ
خانه ای میخواهم که
شود کشور موعود دلم
ودران شاه ووزیر
ودر آن « مرد امیر»
به تمامیت نیکوئی خویش
ره بسوی دل ودلدار برد
تا بسازد همه ی ملک مرا
تا بسازد به جهان باغ مرا
خانه ای میخواهم
که دران مُوطن من
نامش « عشق»
ولب کودک وفرزند دلم
خوش باشد
به هزاران خنده
روی تابی پره نیلوفر ویاس
...خنده اش گوش نوازش باشد
و به پروانه ی باغ
وبه بلبل و
به هر نغمه ی مهر
روح سرسبزی دوران بخشد
خانه ای میخواهم
که شود کشور شادی وسرور
ملّتم بُته ی صدها گل سرخ
کوچه ها غرق اقاقی هائی
که به یاس دل من
رنگ سفیدی بخشند
از « صداقتهائی»
که درون دل خود می بینم
وبرای دل مردم هم نیز
همچو آن میخواهم.
قصر زیبای طلائی دلم
نیز به شور
کلبه ای بود اگر
پُر ززیبائی صدواژه شود
نغمه در نغمه به
سر«سبز»ی
صد شعرِ امید
جمله در جمله
همه رنگ «سپید »
سرخی ِ« عشق » مداوم بخشد
به طپشهای محبت
در عشق به امیدی رنگین
بدل وجان همه ملت من
به درون دل آن کودک من
سبز با رنگ سپید وسرخی
که "وطن نام شود « میهنِ»" من
که بُّودنام همین کشور من
, « مام من مام وطن»
سرزمینم « ایران»
که در آن زندگی وعشق
همه شور وامید
زندگی کردن در آن
به سهلولت ,آسان
کاش اینگونه شود:
سرزمینم « ایران»
/1388 /اُسلُو - نروژ
ــــ فـرزانه شــیدا ــــ
۸●
_____ "موج غم" ____
چه آسان میدود
اشکم دوباره روی این گونه
چه سهل وساده مبرقصد
چنین اشکی به غمهایم
و من در دامن غمها
چه آزرده چه غمگینم
چه چیزی را
در این دنیای وانفسا
از آنِ سینه میبینم
که اینسان
در سکوت بی سرانجامم
نه شادم بلکه غمگینم
چه میخواهم از این دنیا
که سهل وساده هر قلبی
بدستی ظاهرآ خالی
دلم را میدرد
با گفته های خویش
...ومیبینم...
...و میبینم
که دستِ خالیش پر بود
زخنجرهای نامردی
چه آسان میشود قلبی درید
و بر سر یک سفره شامی را
به شکر یک شب دیگر
سپاسی گفت
ویکبار دگر سررا
بروی بالشی از پر
نهادوباز هم خوابیدو
فردائی دگررا دید
خداوندا کجائی
آخر از این غصه ها مُردم
مرا دیگر توانی نیست
دلم را چون همیشه
یارو یاور باش
مرا بار دگر
همراه وهمره باش
نه اشکم را
دگر پایان دهی از غم
نه روحم را
رها سازی ز بودنها
چه سان باید بگویم
خسته ام از بازی دنیا
رهایم کن مرا
ازجاودانه موج غم بودن
رهایم کن مرا
از اینهمه رویای بی فردا
سکوتم را تو بشکن
تا بگیرم روح آرامی
مرا آرامشی باید خداوندا
چه سان گویم بدرگاهت
نمیخواهم دگر من
لحظه ای دیدار فردا را
نمیخواهم دگر این
لحظه های تلخ دنیا را
دوباره باز دلتنگم
دوباره باز غمگینم
دوباره باز بیدارمم
دوباره باز بیدارمم
_____ فرزانه شیدا____
۹ ●
___روح پرواز ____
از دست بشر،کوه دراین دهرفغان زد
دیگرچه عجب من زفغان گریه کنم باز!
هرروزوشبی رفت ودلم سوخته تر شد
آخرغم دل گشته مراهمدم وهمراز
با خودهمه دم گفتموگفتم: مشونومید
سر خورده ,چوزدنیاتوشدی لیک ،زآغاز
شرمم زخودم آیدوازدهروُاز"آدم"
پاروی زمین، دل زخدادور وُهوسباز
یارب توببرروح مراازدلِ این خاک
قلبم تو رهاکن
زچنین، مردمِ, بدخواه ودغّل باز
شوقی نبّود پا بکشم روی زمینت
یارب مددی، بال وپری از برپرواز!
____ شنبه 4 اسفند1386/از فرزانه شیدا ___
۱۰●
____ آه ای عشق... چرا تنهائی _____
در حریم نفس عشق نهادیم دلی
و دگرباره به اندوه دلم باز شکست
و غم تنهائی همره راه غریب من شد
آه ای عشق چرا تنهائی
ره ما گرچه زهم گشته جدا
تو چرا,رو به خرابات مغان راه بری
من چرا یّکه وتنها ,در راه
توچرا یکه وتنها ,در ره؟
هردو مان یکّه و تنها ماندیم
عاقبت یکّه و تنها ماندیم
_____ اول اردیبهشت 1387(ف.شیدا)_____
۱۱●
¤ صدسال بودن...¤
درون سینه ام همواره میمیرم
وگاهی خشم دل
آنگونه پر آتش
درونم را
به خاکستر میکشد
در تیره شبهای غم واندوه
که غم افسرده سر را
درگریبان میبرد
تا درنگاه خویش
نگاهم را نبیند
درنکوهش های پر یأسی
که دران نقش
« بودن» همچو« مردن»
آنچنان
یکسان وبی معناست
که فرقی هم ندارد
درغمی بودن
و یا در شادی
یک لحظه سر کردن
بخوانم
نام « هستی» را
بنام «زندکی کردن»!
دراین دنیا...
بسی افسوس
که دنیا
پیش پای چشم من
بس میدود تند وشتابان
درره تندی
که گر آبی شوم
پرموج وپر طاقت
توانم نیست
شتابان تر روان گردم
به سوی آن بلندی ها ...
که حتی چشمه ی جوشانِ
«بودن» نیز
به سربالائی رفتن,
ندارت قدرتی
هرگز بدنیائی!
ولی باید روان باشم
نه چون آبی روان
درجویبار هستی بودن
نه چون چشمه
ولی دراندرون
در یک زلال پاک وشفافی
که روسوی بلندی ها
به گامی محکم وقاطع
توان رفتنم باشد
وهر اندیشه را
یارای خود سازم
که در رفتن
طنابی گردد
از بهر مدد حتی
که گاهی او کشد دل را
به بالاها...
به آن بالاترین
اندیشه ی موعودِ "بودن ها"
که هست وبوده
وچشمان بسیاری
توان دیدن آنرا
ندارد باز
مگر برخیزد وراهی شود
تا قله ی آن کوه
بسوی روشنی های دل وفکری
که درآن عاقبت
جز قدرت وحکم خدواندی
دگر چیزی نمی یابی
وراه دیگری هرگز
بدنیایی ...
جهان درسرعتی
همواره در راه است
ولی همواره وهمواره
تا پای خدا
هر راه رفتن را
توان رفتن
این آدمی ست.
اگر بوده تلاشی درپی رفتن
ولی ..اما..
هرآنجا هم رِسم یکر وز
هرانجا هم رِسی یک روز
درآخر نور
زیبای خداوندیست
که از روز ازل
با آدمی میگفت
بسوی من شتابان باش
که در راهت
بجز من چیز دیگر را
نخواهی یافت
مگر آنکه
توهم تکّ رهروی راه خطا باشی
که شیطان انتظارت را کشد
درآخر راه رسیدن ها
ولی انسان شتابان باش
که عمر آدمی
همواره کوتاه است
وگر صدسال هم عمر تنت باشد
تو,آن اندیشه را
صدساله کن درروز
« بودن ها ».
¤ فرزانه شیدا ¤
۱۲●
¤¤¤ « سرزمین عشق » ¤¤¤
در سرزمین عشق
تا بیکرانه های رفتن
میبایست رفت
تا آنجا که مهتاب
آواز میخواند
خورشید درپرتوی خویش
رقصان میدرخشد
پرنده
در نغمه های دل خویش
پرواز را
خاطره می کند
تا انجا که دل
اوج عاشقی را
باز می یابد وخود را
جمعه/۱۷ اسفندماه1367
ــــ فرزانه شیدا ــــ
۱۳ ●
____ گر تو.... _____
پیش پای دل خود
روز شبی سرکردم
تا جهان درنگهم
باغی شد
پر گلهای محبت
با عشق
پر زهرشاخه ی
روینده ی لطف
پر زپروانه ی
زیبای امید
...آسمانی آبی ...
...روزگاری خوشرنگ ...
زندگانی زیباست
گر که دل با دل
این باغ محبت , یکروز
بسپاری به ابد بر دنیا
که درآن نقش همه شادیها
درتن پاک درخت
درهمان ریشه به خاک
درهمان بال که پروازی داشت
در تن رنگی
زیبای چکاوک , بلبل
درتمامیت خلقت باعشق
شوق زیبای امیدی راداد
که درآن قلب من از شوق
طپشهائی داشت!
ضربان دل عاشق همنیز
که طپد نبض زمین را
به نشاط
میرهد قلب غمین را زسقوط !
عاشقی لذت وافر دارد
زندگانی هم نیز
گرتو با چشم دل عاشق خویش
بنگری برهمه ی هستی دهر
بازبخشی به جهان مهر وامید
زندگانی زیباست
گرتو عاشق باشی
¤ « فرزانه شیدا/1388- اُسلُو نروژ» ¤
۱۴●
● امشب بیا ...بیا ... ●
لب بسته وخموش
شب رانظاره ایست
در دیدگان ِمن
عشق دوباره ایست
گویادراین طریق
این راه عاشقان
بر رشته ای زنور
حرف اشاره ایست
خواندمرا به عشق
این رمز شب نوا:
با من براهِ عشق
امشب , بیا بیا
در گوش توهمی
خوانم سرودعشق
آن آیدت بگوش
زآن بوده ای جدا
شب راحقیقتی ست
اما به اهل راز
آن می برد نصیب
کاُو در شب نیاز
چشمش ز غم نخفت
آرامشی نداشت
دارد رهِ سفر
بااین شبِ ِدراز
ماندم به مثل شب
بیداروبس خموش
آمد بناگهان
جاهل دلم به هوش
این شب نظاره ای
بر قلب عاشق است
تا لحظه سحر
آید فغان بگوش
این شب شب نیاز
این شب شب خداست
در خلوتی خموش
هر شب شب دعاست
باآن خدای عشق
گفتن زاز دل
بر دیدگان خواب
این شب چو کیمیاست
شهریور 1367/ اسُلو-نروژ
ــــ فـرزانه شــیداــــ
۱۵ ●
¤¤¤ سکوت وسخن ¤¤¤
نه حتی درسکوت خاُمش غمگینِ
یکروز تنهائی
نه درآن واپیسن
بس لحظه های, بی نصیبی
درسکوتی سرد
نه در جائی که دل خاموش
میگرددبه نومیدی
نه آندم را
که درنام «سخن»
ناگه فروبندی لبانت را
نمی بینی...
نمی بینی زبانی درسخن
همسان وهمرنگِ
دلِ وامانده ای تنها
با گوید با تو از رویای هستی
از « دم» و« فردا»!
نمی بینی که حتی هرسخن
بر دل بیآویزد
چراغی درشب تار خیالی تلخ
که دران تیز میدانی
«سخن» محکوم خاموشی ست
«صدا» بر
"دارافکارِدل نادان"
فراوان میدهد
در بی کسی ها جان!
نمیبینی ک
ه حتی با لب لبخند
ودرصدواژه ی مهری
جوابی را نکُو
از دیگری روزی بگیری
بادل خوشرنگ
که درآن خَصم خاموشی
نباشد باز...!...
نمی بینی که دستان سخن
در یک قلم همواره میگرید
واشک خامه ی اندوه
میان دفتری
خاموش میگردد
ودرروزی که نقش واژه را
بی تو بخواند
چشم بدخواهی
چه هادر پشت سر
درنام تو
تفسیر میسازد
چه ها درنقد تو
بی مهر میگوید
چه سان نامردمیها را
زند رَنگی
به چشم دیدگان
خسته وبی رنگ
که در «حق سخن »
همواره نامردیست!
بباید گاه ساکت بود!
برای آنکه در
"رسم شنیدن"
«خَصم» خوددارد
برای آنکه درراه تفکر
کُفر خود دارد!
سخن با اهل دل گفتن
روا باشد
اگرجای سخن را...
باتو بگذارند...
سخن امابگوشی « کر »
نباید گفت
سخن با "بسته پنداری"
نشآید گفت
سخن گفتن به دیوار ی
بسی بهتر دهد برسینه آرامی
دلا !وقت سکوتت نیست
ولی «لطف سخن »را
درجهان دیگر نمی بینم
¤¤ فرزانه شیدا- 1388-اُسلو/نروژ ¤¤
۱۶●
¤¤¤ سکوتت را نمی بخشم ¤¤¤
سکوتت را نمی بخشم
...واینگونه مرا
چشم انتظاری دادنِ تلخی...
که در آن
دل به آتشها سپردم
در شب معبد
ودر خود
پیچ وتاب غصه را
سوزنده در آتش
سپردم در پریشانی ِ دل
بر خامه ی گویای فریادی
...که شعرم را
به سوز اندرون
در واژه ها میسوخت
!!!
وتو دریک سکوت ِ تلخ...
فقط خامُش
به پنهانی,
مرا می دیدی وُ
چیزی نمیگفتی...
!!
سکوتت را نمیبخشم
سکوتت را نمی بخشم
که در آتشگه
این معبد عشقی
که سوزان تر ز آتش
شعله ها دیدم
....توازاین شعله
شمع ِ غصه ی دل را
فروزان کرده ای ؛ آنگاه....
براه خود روان گشته
مرا تنها,رها کردی...
که سوزداین دلم
با شمع اندوه فروزانی
که دستانت
درون سینه ام افروخت
, دراین آتشکده
در سوز تنهائی
تراهرگز نمکیبخشم
براین آتش
نه حتی
..آن سکوتت را..
¤¤¤ فرزانه شیدا -1388/اُسلو -نروژ¤¤¤
۱۷●
___ زندگانی ___
زندگانی گلشنِ
زیبای رویاهاست
یا چو آن دشتی
سراسر غرقه در گلهای
صدرنگ امید وعشق
آرزوهائی وآمالی
درفروغ سبز رویائی
زندگانی رنگِ آبی تلاشی
در پر پرواز
آسمانی صاف وخورشیدی
به اوجی
بال گستردن
تا رسیدنها
به آن کوه بلند شادی وشوراست
دربلندای رسیدنها به هر آمال
زندگانی قصه ی
شور وتلاش وعشق وامید است
دربلندی ها نشستن ,دیدن دنیا
از فراز زندگی دیدن, جهانی را
درامیدی پاک درطلوعی نیک
در رسالت سوی نیکی های یک « بودن»
تا رسیدن ها به فرداها
تا رسیدن پای رویاها
اینچنین باید امیدی داشت
اینچنین هم, زندگی زیباست
_____فرزانه شیدا /1388_____
۱۸●
¤¤¤ پژواک صدا ¤¤¤
آنگاه که سایه های متداوم غم
همواره دنبالم میکنند
گریز از خورشید نیز چاره سازِ ِ
سایه های اندوه نیست!
شاید باید روزهای بارانی را
رهسپار کوچه ها باشم
....
اما..آه.. اشک آسمان را چه کنم؟
که تداعی اشکهای شبانه ی دل است
واندوه غمناک تاریکی آسمان...
در میانه ی شب!
...
با روز به همراهی خورشید
در گریز از سایه...
سرگردانم
در شب از تاریکی وسکوت
که گوئی همواره
صدای خفته در گلویم را
به؛ فـریاد؛ التماس میکند!
...
خاموشم
...نه آنکه ...می بایست خاموش بمانم!
زآنرو که صدا را....
وقتی پژواکی نداشته باشد...
وانعکاسی... بی ثمر می بینم
شاید در غروب لحظه های درد...
می باید زندگی کرد!!...
که خاتمه ی تمامی روزهای غمناک است.
دوشنبه 9 شهریور 1388
_____ فـرزانه شــیدا ____
۱۹●
_____ غریبانه..._____
او غریبانه جستجو میکرد
در غروبی" دوباره بودن را
از شب و باد پرس وجو میکرد
لحظه ی سبز پرگشودن را
بعد او ...هر کرانه ی پرواز
سینه ی بیقرار او می سوخت
باد آشفتگی به غوغا بود
مرغ دل را به هر طرف میکوفت
دیده ی بی شکیب او تا صبح
درد خود را به شب بیان میکرد
چونکه از یار خود سخن میگفت
خاطره در دلش فغان میکرد
بر لبش هر ترانه شد جاری
جویباری ز اشک میگردید
از بیابان ,غم, گذر میکرد
در پی میوه ی بهار امید
آنکه اینگونه بی نشان می گشت
این من ِعاشقِ« رسیدن »بود
قلب خود را به « آرزو » می سوخت
در امید دوباره دیدن بود
...
آه می شد دوباره شادی کرد؟
نه به باغ خیال و در پندار
سر رسد عاقبت زمان فراغ
در گلستان پر گل دیدار؟!
...
طاقتم نیست منتطر بودن
روح پرواز من سفر خواهد
ره بسوی یگانه دلدارم
ای خدا از تو بال و پر خواهد!
¤¤¤ سروده ی فرزانه شیدا ¤¤¤
۲۰●
____ ناشناخته مانده ام ... ____
ناشناخته مانده ام
در مسیر تمامی رفتن ها
در غـروب بی ترانه ی فردا
در طلوع صبح ابری و بارانی
وتنها دل میدانست
که بی نصیب میروم
بی آرزو , بی امید
درجاده های مه آلوده ی تردید
التماسم را
خش خش برگهای پائیزی
بی صدا میکرد
در زیر پاهایم
کـه گوئی ,بـی هـدف میرفت
به کجا, روانم مـن
جـویبـار غـم آلـوده'
اشکم نیـز, نمیداند
مـن اما روشــنائی
,نـور خــداونــد
را جـستجـو میکنم
باتمامی تار و پودم
و اگرچه سرگــردان
راه مـی پیمایم
میدانم
بیـراهه نخواهد بـود
جستجـوی راه خـدا
راهــی راکه در آن
به دورازتمامی نیرنگها
...در یأس
از پنـاه بردن به آدمـی
یکـروز,
روشنائی خواهد یافـت
از برکت امید به خـداوندی
که رهایم نمی سازد
در بی کسی ها
و آنـروز
دیر نخواهـد بود
ــــ فـرزانه شــیداـــــ
●پایان بخش سیزدهم اشعار فرزانه شیدا درکتاب بعد سوم أرمان نامه اردبزرگ
farzaneh sheida
| ||||
نظرات
ارسال یک نظر